اشعار عاشقانه از شاعران معاصر و قدیمی

اشعار عاشقانه از شاعران معروف معاصر و قدیمی در این پست جمعاوری کرده ایم. شعرهای عاشقانه گلچین شده از بهترین شاعران و اشعار زیبا در وصف یار و عشق.
زیباترین اشعار عاشقانه و احساسی معاصر و سنتی
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامدسر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامدچه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامدز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامددو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامدخردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامدچو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامدچو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامدبرو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
***
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توستحافظنیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
***
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
بابا طاهر
شعر عاشقانه برای عشقم از شاعران معاصر
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با ۲ بال زر نشان
آمده از دوردست آسمان
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزاران تنم
آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازهتر سیرابتر
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
« فروغ فرخزاد »
***
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشمسعدی شیرازی
***
اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی، چه گلهایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز میشد چید…
مجموعه بهترین شعر عاشقانه های هوشنگ ابتهاج
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توستدر دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توستساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توستهر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توستسیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توستبی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توستهرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توستای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ دلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگ دلان زود برفتی
انوری
***
تو نباشی کنار من یعنی
دردهایی غریب در راهند
بی تو اینجا میان تنهایی
دستهایم پناه میخواهند
شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توستدر دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توستساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توستهر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توستسیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توستبی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توستهرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توستای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شب گیر کنمحافظ
***
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدنسیدعلی صالحی
اشعار قدیمی عاشقانه
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه استعطار
***
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توستسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
“فروغ فرخزاد”
شعر عاشقانه از قیصر امین پور
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
***
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
***
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن
سرودنیست
این لحظههای ناب
در لحظههای بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ تو
شنودنیست
این سر ۹ مست باده
این سر که مست
مست ۲ چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو میسایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق
ستودنیست
شعر عاشقانه از استاد شهریار
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شدهای!
ماه من، آفت دل، فتنهی جانها شدهای!پشتها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شدهایخوبی و دلبری و حسن، حسابی دارد
بیحساب از چه سبب اینهمه زیبا شدهای؟حیف و صد حیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شدهایشبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شدهایبین امواج مهت رقص کنان میبینم
لطف را بین، که به شیرینی رویا شدهایدیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شدهای؟استاد شهریار
.
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم؟
این همه خاطر آشفته و مجموعهی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطرهی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسهی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم…
***
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
هاتف اصفهانی
شعر سنتی احساسی
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشدخاقانی
***
رشته جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده استاو چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده استخاقانی
شعر عاشقانه از مولانا
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامدسر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامدچه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامدز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامددو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامدخردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامدچو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامدچو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامدبرو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
***
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
مولانا
***
درست مثل فنجان قهوه
که ته ميکشد
پنجره
کمکم از تصوير تو
تهي ميشود
حالا
من ماندهام و
پنجرهاي خالي و
فنجان قهوهاي
که از حرفهاي نگفته
پشيمان است…
زیباترین اشعار عاشقانه در وصف یار
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارممیگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارمفروغ فرخزاد
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
میشد گذشت وسوسه اما نمیگذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمیشدم
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
دنیا مرا فروخت ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ما داغدار بوسه وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت
“فاضل نظری”
***
تو را به جای تمام کسانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به خاطر خاطرهها دوست میدارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تورا برای لبخند تلخ لحظهها
پرواز شیرین خاطرهها دوست میدارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم
دوبیتی های عاشقانه از شاعران بزرگ
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده استخاقانی
***
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که داردبیدیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که داردآن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارددر هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارداین صورت خلق جمله نقشاند
هم جان داند که جان که دارداین جمله گدا و خوشه چیناند
آن دست گهرفشان که داردقلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که داردشادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
شعر قدیمی در مورد عشق
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیستخواجوی کرمانی
***
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارمملک الشعرای بهار
***
انگار که خداوند
معشوقهای داشته باشد!
انگار که معشوقهاش
ترکش کرده باشد!
انگار که خداوند
تو را
در لحظهی تنها شدنش
آفریده باشد.
زیباییِ تو
غم انگیز است!
***
گفته بودی که واقعا چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
شعر عاشقانه از حافظ
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارشدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارشجای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارشبلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارشای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارشآن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارشصحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارشصوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارشدل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
***
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میبایدز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میبایدمرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میبایدبهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میبایدشیخ بهایی
شعر نو عاشقانه
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن كردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
كام زندگی را تلخ میكندوقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای كاش؟
و من…این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع كنممصطفی مستور
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهریار
***
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت…
***
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک ۱ کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان ۲ دیدار قسمت نماییم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا سریعتر چیزها را ببینیم
ببین عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل کنند
بیا آب شو مثل ۱ واژه در سطر خاموشیام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
« سهراب سپهری »
***
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
***
به خاطر مردم است که میگویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاردنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشتلیلا کردبچه
***
شعر کهن عاشقانه
ای یار ناسامان من، از من چرا رنجیده ای؟
وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیده ای؟ای سرو خوش بالای من، ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟بنگر ز هجرت چون شدم، سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم، از من چرا رنجیده ای؟گر من بمیرم در غمت، خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت، از من چرا رنجیده ای؟من سعدی درگاه تو، عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو، از من چرا رنجیده ای؟سعدی
***
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
حافظ
***
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدملیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدموحشی بافقی
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان
در گورستان تاریک با تو خواندهام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودهاند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست…
***
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شدهای!
ماه من، آفت دل، فتنهی جانها شدهای!پشتها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شدهایخوبی و دلبری و حسن، حسابی دارد
بیحساب از چه سبب اینهمه زیبا شدهای؟حیف و صد حیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شدهایشبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شدهایبین امواج مهت رقص کنان میبینم
لطف را بین، که به شیرینی رویا شدهایدیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شدهای؟استاد شهریار
اشعار نو عاشقانه جدید
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیستمن پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیستحمید مصدق
***
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
عطار نیشابوری
***
تقول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کردهام
به این انتظار
به این پرسه زدنها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟