اشعار عارفانه پارسی | گلچین زیباترین شعرهای عارفانه
در این پست مجموعه ای از بهترین اشعار عارفانه پارسی را براتون آوردیم. گلچین معروف ترین های عارفانه از شاعران معروف.
اشعار عارفانه حافظ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
***
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
***
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
گلچین بهترین شعر های مولانا
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده امآهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از اینجا نیستم ، كاشـــــانه را گم كرده امدرقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم كرده اماز حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم كرده امدر خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم كرده امگـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده ام
***
خوشا بر حال مهمانی که با بسیاری نعمت
دلش با نعمت دیدار صاحبخانه میسازد…
هادی رنجی
***
حدیث عشق نگردد کهن که سال به سال
بهار حسن تو گـــــل های تازهتر داردصادق سرمد
اشعار ناب عارفانه
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد؟
می باید این نصیحت، کردن به دل سِتانان
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنمچنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنمعیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنمچگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنماگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنمطراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنمبیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
***
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
اشعار عاشقانه رومی
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنمگـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآگفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهمگفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
***
حدیث عشق نگردد کهن که سال به سال
بهار حسن تو گـــــلهای تازهتر دارد…….
صادق سرمد
شعر های کوتاه مولانا
بشنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــیکــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوشحالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــهی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…
***
آن را که به زلــف تــــــو دل آویخته باشــــد
گر ملک جهانش رود از دست٬ غمی نیست
غمام همدانی
جـان به لب آمد و لب برلب جانان نرسید
دل به جان آمد و او برسر نـاز اسـت هنوز
اشعار عارفانه مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان رانفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان راز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان راز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان راچو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان راچو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان راچه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان راز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان راجهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان رابه سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان راز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران رامنگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران راغم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان رابطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
***
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
***
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
شعر تک بیتی عرفانی حافظ
جام جهان نماست ضمیر منیر دوســت
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟
حافظ
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
***
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
اشعار عارفانه در مورد خدا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیابر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیانانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیاای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیااول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیارو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیابرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
***
ربوده مهری چو ذره تابم٬ ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه افتد٬ ز بیقراری در آید از پا
مشتاق اصفهانی
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما راابوسعید ابوالخیر
اشعار عارفانه عطار
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنیپی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانیبس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانیگنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانینی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانیچیزی که از رگ من خون میچکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانیکردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانیدر چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانیعطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
***
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
***
چیست از این خوبتر در همه آفاق، کار
دوست به نزدیک دوست، یار به نزدیک یار
ابوسعید ابولخیر
اشعار مولانا درباره عشق
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما راجایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما راگر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما رادرمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما راای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما راآمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما راعطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
***
از آتش عشق صنم دلکش ما
افتاده مدام آتشی در کش ما
پروانه پرسوخته ما را داند
تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما
کتاب مثنوی معنوی مولوی
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
***
اشعار مولانا درباره عطار نیشابوری
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
من آن مولای رومی ام که از نطقم شکر ریزد
ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم
همه آبادنشینان ز خرابی ترسند
من خرابت شدم و دم به دم آبادترم
***
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
***
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
***
جهان جمله تویی تو در جهان نه
همه عالم تویی تو در میان نهچه دریایی است این دریای پر موج
همه در وی گم و از وی نشان نهچه راه است این نه سر پیدا و نه پای
ولیکن راه محو و کاروان نهخیالی و سرابی مینماید
چو بوقلمون هویدا و نهان نههمه تا بنگری ناچیز گردد
همه چیزی چنین و آن چنان نهعجب کاری است کار سر معشوق
جهان از وی پر و او در جهان نههمه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته در میان جان و جان نهاگر ظاهر شود مویی جز او نی
وگر باطن بود مویی عیان نهعجب سری که یک یک ذره آن است
چه میگویم همین است و همان نهدلی دارم درو صد عالم اسرار
ولیکن شرح یک سر را زبان نهچنین جایی فرید آخر چه گوید
زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه
اشعار مولانا درباره زندگی
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم
خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
***
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما، آمد برِ ما بنشست
عراقی
شعرهای عرفانی
گر ما خطا کنیم، عطای تو بی حد است
نومیدی از عطای تو، حد خطای ماستخواجوی کرمانی
از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم
وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم
مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم
پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر
تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر
وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو
کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه
بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم
آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم
پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون
گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون
***
گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت …
سعدی
جملات عاشقانه مولانا (رومی)
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
***
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی
کی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازیفیض کاشانی
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوستآنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوستچون رای تو هست کشتن من
راضی شدهام برایت ای دوستخون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوستدانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست
اشعار مولانا در مورد انسان
تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز
کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
***
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
***
ربوده مهری چو ذره تابم، ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه افتد، ز بیقراری در آید از پا
مشتاق اصفهانی
اشعار طولانی عارفانه
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادندحافظ شیرازی
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
***
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
اشعار عارفانه و عاشقانه زیبا
یا رب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دلی بیدار دهصائب تبریزی
***
یک شبی گیسوی مشکین تو دیدم در خواب
خواب آن یک شبه، یک عمر پریشانم کرد
شوریده شیرازی
***
اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
وز شمـار و لــطف، بــبــریده بـُود
شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود
بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود
ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست
عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو
مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو
علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او