شعر

اشعار وحشی بافقی; گلچین بهترین شعرهای وحشی بافقی

کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار سدهٔ دهم ایران است. در این مقاله سعی کردیم چندین مورد از اشعار وحشی بافقی را برایتان بیاوریم.

گزیده اشعار وحشی بافقی

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

***

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

***

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چاره این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم این همه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

اشعار وحشی بافقی

اشعار وحشی بافقی در مورد عشق

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ ی عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

***

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با سد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

***

شعر غلط کردم غلط از وحشی بافقی

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

زیباترین اشعار از وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید…

اشعار وحشی بافقی

به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند

به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر

نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی

و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست

***

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گر همان بر سر خونریزی مایی، بازآ
کرده‌ ای عهد که باز آیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌ آیی و من بی تو به جان
جان من این همه بی رحم چرایی، بازآ

متن زیبای احساسی

چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم

به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

اشعار وحشی بافقی

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود

***

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

متن رمانتیک برای دوست

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

***

بهار؛ می‌تواند نام تو باشد
وقتی كه در همهمه‌ی سبزِ دلم
«دوستت دارم»هايت
شكوفه می‌زنند..

اشعار وحشی بافقی

هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست

شعر همخواب از وحشی بافقی

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
پیشِ تو بسی از همه کَس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

***

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

***

سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای

تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای

چون به سوی کس توانم دید باز از انفعال

این چنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای

اشعار زیبای وحشی بافقی

زلف مشکینت، که ازهر سو دلی شد بسته‌اش

چیست هندویی، که آورده‌ست بیرون آبله

کی کند باطل! مرا دل گرمیی کز مهر اوست

گر فسون، خوان را شود لبها ز افسون آبله

اشعار وحشی بافقی

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

***

تو همان یاری که با من داشتی صد التفات

کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای

ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار

وحشی‌ام من کاین چنین زار و نزارم کرده‌ای

شعر عبور از مه وحشی بافقی

دلم برای تو و شعر تازه ات تنگ است
دلم برای تو و شعر تازه ات تنگ است
دلم هوایی آن لهجه ی خوش آهنگ است
من از خودم به دلم می گریزم آری من
من از خودم به دلم می گریزم آری من منی که عقل و دلم سال هاست در  جنگ است
قبا به قد من ای عقل پابرهنه مدوز
قبا به قد من ای عقل پابرهنه مدوز
برای قامت ما این لباس ها تنگ است
چه دیر می گذرد لحظه های آمدنش
همیشه عقربه ی انتظارها لنگ است
همیشه عقربه ی انتظارها لنگ است

***

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست…

اشعار وحشی بافقی

از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست

معورف ترین اشعار وحشی بافقی

طی زمان کن ای فلک، مژده وصل یار را
پاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به مان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ ام جان امیدوار را

***

چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم

به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو

خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند

کدام سنگدل از درد من خبر دارد

که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند

کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد

عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند

به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل

اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند

***

می‌توانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست

حفظ ناموس تو منظور است می‌ دانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست

دوبیتی های وحشی بافقی

از دیده ز رفتن تو خون می‌آید

بر چهره سرشک لاله گون می‌آید

بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن

اینک به وداع تو برون می‌آید

اشعار وحشی بافقی

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چاره من کن

زان کز همه کس، بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد

زارم بکشی کز که ستمکارترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید

کامروز ز دیروز بسی زارترم من

***

نرخ بالا کن متاع غمزه غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی‌ امتیاز و عاشق ممتاز را

شعر روز مرگ منتسب به وحشی

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید

اندرون دل من یک قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت

***

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگی‌ست

زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال

رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

اشعار وحشی بافقی

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

زیباترین اشعار وحشی بافقی

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست

این صبر هراسنده ولی یارم نیست

دندان به جگر نهادنی می‌باید

اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

***

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگی‌ست

زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال

رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

***

عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدار هست

می‌ رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کار هست

ناب ترین اشعار وحشی بافقی

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا

نگذاشت به درد دل افکار مرا

چون سوی چمن روم که از باد بهار

دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

اشعار وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

***

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

اشعار و رباعیات کوتاه وحشی بافقی

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

اشعار وحشی بافقی

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

***

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم

بسته سلسله سلسله مویی بودیم

شعر زیبای وحشی بافقی

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد

ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد

دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال

هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد

***

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور
حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست..

اشعار وحشی بافقی

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
می کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

جمله عاشقانه احساسی وحشی بافقی

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

***

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد

***

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

اشعار خاص وحشی بافقی

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا

افزود سد آزار بر آزار مرا

من کشتنیم کز او جدایی جستم

ای هجر به جرم این بکش زار مرا

اشعار وحشی بافقی

مژده وصل توام ساخته بی تاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
گریه بس کرده‌ ام ای جغد نشین فارغ بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
دورم از خاک در یار و، به مردن نزدیک
چون کنم چاره من چیست در این باب امشب
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسی گرم نشد دیده احباب امشب
شمع سان پر گهر اشک کناری دارم
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب

***

بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست
هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست
بسیارسر به کنگره عشق بسته‌اند
آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست
فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق
پروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تست
زنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوز
آن مویها که سلسله جنبان حسن تست
آبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگر
آن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تست
دانم که تا به دامن آخر زمان کشد
دست نیاز من که به دامان حسن تست
تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست
هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

***

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می نگری هست چاره‌ ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست

هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا در آمدم
باز آ که جز تو هیچ کسم دستگیر نیست

سهل ست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچ کسش در ضمیر نیست

***

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

***

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

شعر زیبا و عارفانه

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

اشعار وحشی بافقی

آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

***

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

اشعار ناب و جدید وحشی بافقی

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا

چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

***

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد

اشعار وحشی بافقی

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

اشعار عاشقانه و ناب از وحشی بافقی

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چاره این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم این همه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

***

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود چون نرود

***

المنه لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی…

اشعار برگزیده وحشی بافقی

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی، بازآ

***

تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست

با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بازی انفجار
جت بت
سایت انفجار
خرید آنتی ویروس