شعر بی خوابی
بیخوابی علت های متعددی دارد. عشق و عاشقی، بیماری، افکاری که ذهن رو درگیر کردن و نمیذارن بخوابی… شعر بیخوابی میتونه اون حس و حال رو به خوبی توصیف کنه.
شعر بی خوابی از شاعران معروف
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما راخواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
****
منم یک آدم افسردهی در حال ِ بی خوابی
که تقویمم پراست از روزهای تلخ و بی تابیشبیه ماهی از دریای عشقم دورافتادم…
و دلخوش کردهام بر طالع غمگین مردابیبرای این دل زخمی و تنها ماندهام حالا
ندارد عشق دیگر ظاهرا مفهوم جذابیهمیشه قاصد باران تویی و ابر پرباری
منم آن سرزمین خشک ِدر چنگال بی آبیشده خاکستری رنگ تمام خاطرات من
تویی رویای رنگارنگ نارنجی و سرخابیتو آن شهری که عشق آنجا ندارد جلوهای دیگر
منم آن دِه که چندی کدخدایش گشته مرغابیغزل عشق من است و با غزل خو کردهام عمری
تو اما عاشق سبک فروغ و شعر سهرابیمنم یک آدم افسرده ی درحال بی خوابی
تو هر روزت گرفته رنگ خوشبختی وشادابی“امین پورحاجی”
****
در این صحرای بی خوابی مرا آرامشی باید
نگاهـم رو به آیینه که شاید قاصـدی آیددر این غوغای تـنهایی شکسـته صوت غم هایم
دوباره ساز می سازد ، جنون از تار تنهایمکسی دوران خوابم نیست کنون بیدار بیدارم
طبیبی مدعی بودن چه سود آنگه که بیمارم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدمابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
شعر بی خوابی از شاعران معاصر
مثل شبهای بی خوابی تو پاییز پر از خواب
مثل اشکهای ارومم با یک سازو می نابتو آغاز کدوم راهی که مقصد اینقدر دوره
تو پایان کدوم عشقی که قلبم گنگ و محجورهنمیدوم که فهمیدی تو قلبم اخرین بودی
هنوزم خاطراتت هست نیا اینجا به این زودیته قصهام چقدر خوبه همین که بی تو هم هستم
بدون این اخرین باره که میگم عاشقت هستم
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجاقرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
****
هر شب بی خوابی
تقدیر من می شد
اگر…
تو را جای ماه
در آسمان مینهادند…
“م سراب”
متن در مورد بی خوابی
دیشب از سودای تو این چشم ِ من خوابی نداشت
چشمها خشکیده و در طول ِ شب آبی نداشترخت ِ من بی تاب ِ تو ؛کاشانه خالی از قرار
جان ِ من در حسرتت چون باد ِ شب تابی نداشتتن پر از اکسیر ِ خواهش؛ لب؛ سراسر از نیاز
دل دچار ِ سستی و این کاسه قندابی نداشتدر هوای شهر بوی رفتنت پیچیده بود
ماه هم در آن هوا لبخند ِ شادابی نداشتدیده بی حال و به سر آشوب ِ آن چشم ِ شراب
رنگ ؛ بر رخسار ؛ زرد و گونه سرخابی نداشتدر فضای غربت ِ آن کهکشان ِ بی نفس
خانه سرد و آسمان هم بی تو مهتابی نداشت“امیر مهرجوئی”
****
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابیبه چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
****
بگذار بر روی زمین بی تابی ات را
شبها کم آورده تو و بی خوابی ات رادرکوچه باغ ِ شعر دنبال چه هستی…!؟
پاییز با خود میبرد شادابیات راجولان نده با اشکهایت نیمه شبها
از دیگران پنهان نکن کمیابیات راقلبت اگر آتش گرفته بار دیگر…
با هیچ کس قسمت نکن بیتابی ات راعمری به این منوال رد شد بدتر از بد…
تنها گذر کن کوچه ی مهتابی ات را…فردا سپیده با نگاهش می نوازد…
درچشم هایت آسمانِ آبی ات را“سید مهدی نژادهاشمی”
در انزوای قبرهای بدون تاريخ مصرف
و آواز قوطی های سر به هوای آبجو
به دامان خوابی عروسکی
میغلطم
و میدانم
میدانم نفسهايم قد کشيدهاند
در من جا نمیشوند
آنها
خواهند رفت
و من
خواهم رفت
هر يک به راه خويش
“ماردین امینی انبی”
****
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
بی خوابی من گزاف و سردستی نیستخوابم چو ملک بر آسمان پریدهست
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست
شعر بی خوابی حافظ
گاه بی خوابی چنان به سرم میزند که ساعتها
همچون عبور ثانیهها به زمان میپیوندند…
عقربهی ثانیه شمار عمرم، محو نگاه بیاحساسم به زمان شده…
تماشای افکارم گاهی آنقدر طولانی میشود، که تیک تاک ساعت!!! فقط میتواند مرا به هوش کند…
آنقدر به عمق افکارم سقوط میکنم که راه بازگشت را گاهی گُم میکنم…
سپری کردن زمان انگاری هیچ تلنگری بر افکارم نداشت…
خلاء امید را با نگاه پوچم به مسیر بیانتهای دنیا جبران کردم…
میدانم خنجر سکوت، آخرش قلبم رو برای نفس کشیدن پاره پاره میکند!!!
“محسن سلمان نیا”
علت بیخوابی هایم را چگونه بگویم، وقتی یادت از سقف اتاقم چکه میکند… تو با نان داغ افطار میکنی! من اما با یاد تو…
“ایمان فهیمی”
****
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشبهر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب در این مجلس تا درنپری امشبامشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بیخوابی تا غم نخوری امشب
****
بی خوابی امانم را برید
صبح دم در کوچهها سرگردان بودم
درختان اما تو را صدا میکردند
نجوایی از میان برگها…
ماه هاست که رفتهای
اهمیتی ندارد
اما نمیدانم چرا
خوابهای من نیز با تو رفتهاند…
“درنابی کینه”
درچشمان تو هزار درخت قهوه است
که تعبیری است برهمهی بی خوابی های من…
“مرتضی المنصوری
شعر بی خوابی سعدی
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزاییاگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری چرا با من به کینی
****
باز بی خوابیهای شبانه و باز فکر تو
باز فکر با توبودن حسرت بی تو بودن
باز نفسهای سردم که از سینه داغم باسرمای عجیبی روحم را منجمد میکند
تنها بودن تو این انجماد را رو به گرمی و بهار میکشاند
من که هر آنچه که داشتم به پایت ریختم
تمام دوستت دارم هایم را با تمام وجود
با واژههای رنگین نثارت کردم پس چرا اینگونه بیاعتنایی ای نازنینم؟
تو که میدانی من بجز تو عشق واحساسم را به پای کسی اینگونه نریختهام….!!!
آنان که عشق را تجربه کردهاند میگویند که این خاصیت عشق است، باید ناز معشوقت را بکشی!!!
ناز میکشم که ناز تو کشیدن خود نهایت عشق است
عاشقی که ناز معشوق نکشد عاشق نیست!!
****
تا از تو دلبر ماندهام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شعر بی خوابی مولانا
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ استبیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ استبیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابیبیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخبه دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابیدر این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو هابیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارندنمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما راو نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارندشب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبیبیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی…
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله
بی خواب و بیقرارم چون بر گلت کلاله
****
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
– شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
****
زلف پر تابت مرا در تاب کرد
چشم پر خوابت مرا بی خواب کردبا تن من کرد نور عارضت
آنکه با تار قصب مهتاب کرد
استوری بی خوابی
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به
دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان
که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
****
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعه درد
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی که بسی اشک از این دیده سترد
****
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنیبی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
****
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
شعر زیبا درمورد بیخوابی
باز شب آمد
نشستم
جام بی خوابی به دستم
مست مستم
دل به رویای تو بستم
چه کنم تقصیر من نیست
گر چنین عاشق پرستم
****
آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو
تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می
گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید
دلم خون شد
چه آشفته
چه دیوانه
چه داغون شد
یکی گل بود
بردندش
به سوی میله های زجر و بی خوابی
-“فدای تو
چرا اینگونه بی خوابی؟”
“فری ناز آرین فر”
متون و اشعار در وصف بیخوابی
هرک او بی خوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیداربرد
***
گر بخفتی یک دم آن بی خواب و خور
عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر
****