اشعار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی یکی از بزرگ ترین شاعران ایران است که همه اشعار عاشقانه او را خوانده اند. در این پست گزیده ای از اشعار نظامی گنجوی تهیه شده است.
اشعار زیبای نظامی گنجوی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطستچو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی دردخردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
****
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجلچونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشدزان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
****
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاهجغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه درهر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
تک بیتهای زیبای نظامی گنجوی
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
****
عاریت کس نپذیرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
****
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
اشعار نظامی گنجوی در مورد عشق
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرقسازی
همه بازیست الا عشقبازی
****
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافهبوی بود
خوبتر زآنکه یافهگوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
****
کس به جهان در ز جهان جان نبُرد
هیچکس این رقعه به پایان نبُرد
منزل فانیست قرارش مبین
باد خزانیست بهارش مبین
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن
****
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
شعرهای کوتاه نظامی گنجوی درباره عشق
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آن روز مشو خودپرست
****
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدایی
ز بند دل کجا یابم رهایی
****
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تو را با غم چکار است
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
مجموعه اشعار احساسی نظامی گنجوی
آن پیرخری که میکشد بار
تا جانش هست میکند کارآسودگی آنگَهی پذیرد
کز زیستنِ چنین بمیرد
****
در عشق چه جای بیم تیغ است
تیغ از سر عاشقان دریغ استعاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
****
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدارنپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
****
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیربنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
****
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگرددمجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
بهترین اشعار نظامی گنجوی
چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آبو گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خریخر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیشچو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشتتو نیز ای به خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک
****
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیستنشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
****
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمایدلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سرایدمده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
****
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را
اشعار خاص نظامی گنجوی
ز جان شیرین تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
****
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی؟!
****
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمندبه بستان کسی راست گردن فراز
که بویی و رنگی دهد دلنواز
****
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینشگر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودیچو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
****
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامیهمنشینی که نافهبوی بود
خوبتر زآنکه یافهگوی بودعیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
اشعار خودخواهی نظامی گنجوی
کم خود نخواهی، کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر
****
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد ، کم آزار مرد
****
چو دانستی که معبودی تو را هست
بدار از جستجوی چون و چه دستزهر شمعی که جوئی روشنایی
به وحدانیتش یابی گواییگه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروزگلی کو، را نبوید، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد، با
اشعار ناب نظامی گنجوی
چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه ” نه آن تو ” به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی توست
سنگ وی افزون ز ترازوی توست
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
دایه ی دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
***
شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی “پرده اسرار” شونظامی گنجوی
****
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشمگویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائیمن قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرمپرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتمآن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالییارب به خدایی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیتکز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانماز چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دورگرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم