شعرمتن و جملات

اشعار شاهنامه فردوسی

در مورد اشعار شاهنامه فردوسی همین بس که در جهان جایگاهی ویژه دارد و بی نظیر است و در مورد موضوعات بسیار جالبی صحبت کرده است.

دوبیتی هاي‌ زیبا از فردوسی درباره علم و دانش

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

ز دانش اولین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه به جای

به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس

دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس

به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین

****

سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود

****

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده ناامید نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامه​ی شهریار گرت گفته آید به شاهان سپار

شعر کوتاه فردوسی در مورد علم و دانش

به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین

****

ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر

تو گر باهشی مشمر او را به دوست

کجا دست یابد بدردت پوست

شب اورمزد آمد و ماه دی

ز گفتن بیاسای و بردار می

کنون کار دیهیم بهرام ساز

که در پادشاهی نماند دراز

****

جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشه​ی شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای بداد و بدین شاه را رهنمای

اشعار فردوسی درباره ایران

به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج

****

مرا خیره گشتی سر از فر شاه وزان ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهره​ی خسروی دیدمی ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه ستارست پیش اندرش یا سپاه
یکی گفت کاین شاه روم است و هند ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بنده​اند به رای و به فرمان او زنده​اند
بیاراست روی زمین را به داد بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین
چو کودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی نیارد گذشتن ز پیمان اوی
تو نیز آفرین کن که گوینده​ای بدو نام جاوید جوینده​ای
چو بیدار گشتم بجستم ز جای چه مایه شب تیره بودم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم نبودم درم جان برافشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است که آواز او بر جهان فرخ است
برآن آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

****

سخن گوی دهقان چه گوید نخست که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهنده​ی نامه​ی باستان که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می​شدندی بر تخت او از آن بر شده فره و بخت او

به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست

سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست

****

چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت

سخنگوی در مردمی خوار گشت

به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن

که تیمـار جان باشد و رنج تـن

اشعار کوتاه فردوسی

چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
ازآن به که کشور به دشمن دهیم

دل شاه بچه برآمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بی​خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه​ها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار

****

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامهٔ پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامهٔ خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

همه ساله بخت تو پیروز باد

شبان سیه بر تو نوروز باد

چو خرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

نگه کن بدین گنبد تیزگرد

که درمان ازویست و زویست درد

از آن پس که بسیار بردیم رنج

به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز

زمانی نشیب و زمانی فراز

چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

چرا کشت باید درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

اشعار حماسی فردوسی در مورد عظمت و بزرگی ایران

همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

****

ز فرش جهان شد چو باغ بهار هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
از ابر اندرآمد به هنگام نم جهان شد به کردار باغ ارم
به ایران همه خوبی از داد اوست کجا هست مردم همه یاد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل به کف ابر بهمن به دل رود نیل
سر بخت بدخواه با خشم اوی چو دینار خوارست بر چشم اوی
نه کند آوری گیرد از باج و گنج نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج
هر آنکس که دارد ز پروردگان از آزاد و از نیکدل بردگان
شهنشاه را سربه​سر دوستوار به فرمان ببسته کمر استوار
نخستین برادرش کهتر به سال که در مردمی کس ندارد همال
ز گیتی پرستنده​ی فر و نصر زید شاد در سایه​ی شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود
و دیگر دلاور سپهدار طوس که در جنگ بر شیر دارد فسوس
ببخشد درم هر چه یابد ز دهر همی آفرین یابد از دهر بهر
به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که باشد به جای

****

به رسم نماز آمدندیش پیش وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربه​در که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید

****

نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی

مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن

****

به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر

چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن

اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن

اشعار زیبای شاهنامه فردوسی در مورد خرد و دانش

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

جهان بی​سر و تاج خسرو مباد همیشه بماناد جاوید و شاد
همیشه تن آباد با تاج و تخت ز درد و غم آزاد و پیروز بخت
کنون بازگردم به آغاز کار سوی نامه​ی نامور شهریار

****

ز مهر تو دیریست تا خسته ام

به بند هوای تو دل بسته ام

بکام تو بادا سپهر بلند

ز چشم بدانت مبادا گزند

نگار تو اینک بهار منست

مر این پرنیان غمگسار منست

همین بود کام دل افروزیم

که روزی بود دیدنت روزیم

تویی در جهان مرمرا چشم راست

به جز تو دلم آرزویی نخواست

****

اگر دانشی مرد گوید سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن

****

بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی

سخن هــای دانندگــان بشنوی

مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست

کز آن آتشت بهره جز دود نیست

یک بیت شعر از فردوسی

به رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

****

نمانیم که این بوم ویران کنند

همی تاراج از شهر ایران کنند

نخوانند بر ما کسی آفرین

چو ویران بود بوم ایران زمین

بیارای دل رابه دانش که ارز

به دانش بود چو بدانی بورز

به دانش بود مرد را ایمنی

ببندد ز بد دست آهرمنی

به دانش بود بیگمان زنده مرد

خنک رنجبردار پایند مرد

چنین گفت داننده دهقان پیر

که دانش بود مرد را دستگیر

هر آن مغز کو را خرد روشنست

ز دانش به گرد تنش جوشنست

یک فارسی بود هشیار نام

که بر چرخ کردی به دانش لگام

****

بیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ

****

خداوند امر و خداوند نهی

که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین

چهارم علی بود جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

که من شهر علمم علیم در ست

درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

****

ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست

چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری

شعر فردوسی در مورد خداوند

درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت
خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیشرو که من رفتنی​ام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر ز درندگان گرگ و ببر دلیر

****

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست نگارنده​ی بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشه​ی سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی​کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

****

کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده​ی خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی​چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی​گمان
خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود

از آغاز باید که دانی درست سر مایه​ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایه​ی گوهران این چهار برآورده بی​رنج و بی​روزگار
یکی آتشی برشده تابناک میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نماینده​ی نوبه​نو
ابرده و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه

گفتار اندر آفرینش مردم

چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده​ی هوش و رای و خرد مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآورده​اند به چندین میانچی بپرورده​اند
نخستین فطرت پسین شمار تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار بد و نیک نزدیک او آشکار

***

از یاقوت سرخست چرخ کبود نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر نباشد ازین یک روش راست​تر
ایا آنکه تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی

****

چراغست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد بود تا بود هم بدین یک نهاد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بازی انفجار
جت بت
سایت انفجار
سایت انفجار
خرید آنتی ویروس