شعر طبیعت
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
هنگامیکه در اغوش گرم طبیعت، لحظات خوشی را برای خود رقم میزنید، میتوان با نوشتن شعر درمورد طبیعت در کنار عکس های خود، این لحظات را ماندگار تر کنید.
مجموعه اشعار زیبا و خواندنی در مورد طبیعت و سرسبزی
گلبه آسمان بامدادی
که همه ستارههایش را گم کرده
فریاد میزند:
شبنمم را گم کردهام
****
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ
****
شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
بهناگاه با قُشَعْریره درد
در لطمه جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگاش را
پلک آشفته مرگاش را،
و نعره اُزگَل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فروریخت
ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگهای نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشیات میبری؟
شعر طبیعت از شاعران معروف
گل کوچک به خاک میافتد.
راه پروانه را
میجُست
****
یَله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهای،
و زنجره
زنجیره بلورینِ صدایش را ببافد
در تجرّدِ شبواپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینتتلخی ساقه علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
درهم شکند
احمد شاملو
شب خاموش
زیبایی مادر را دارد و
روز پرهیاهویِ
کودک را
****
تاریکی،
خیس با
آوای موجها
شعر زیبا در مورد زیبایی جهان
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ما خالی است
ستارههای کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ فرخزاد
****
ابرهای تیره
گل های آسمان میشوند
موقعیکه نور
آنها را ببوسد
****
از شاخه قطور
در رود میسُرد
آوازِ حشره
علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یک دست
رودخانه
با گیرههای سرخ ماهی
بر موهاش
هیچ کدام را ندیده!
حق دارد نمیخواند این پرنده کوچک
گروس عبدالملکیان
****
ای زنبق وحشیکه در کوهستانی به نام «انتظار»
روییدهای،
آیا تو نیز کسی را در این پاییز
وعده دیدار دادهای؟
مجموعه شعرهای کوتاه طبیعت
سومین خشکسال
دریاچهها آرام
به خلوتِ خود میروند
متلاطم
تنها
بیکران
کاش اقیانوسی نبودم
پنجهکشان بر ساحل
****
تاریکروشنای صبح
چه در خود نهفته دارد؟
حتی زمزمه آرامترین نسیم
از قلب من
گذر میکند
****
ایستاده در انتها
بر نوک درخت
دب اکبر
زندگی همین کوه روبه روست
این سپید سربلند
این نشانه شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوست
زندگی همین
بچههای کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصل فرصت است
این اشاره
این بنفشه ای که میرسد
آن بهانه ای که بر بنفشه
تاب میدهد
زندگی همین تبسم طبیعت است
محمدرضا عبدالملکیان
شعر کوتاه در مورد سرسبزی
در جستجوی ارکیده وحشی
به دشتهای پاییزی رفتهام،
آنچه آرزو میکنم اما
ریشههای عمیق است
نه گل
****
کولاک تازه شروع شده
آن همه نان پراکنده
و فقط یک پرنده!
****
اگر من میبینم
ستارهها هم میبینند
آسمان و درختان هم میبینند
اگر من میبینم
همهچیز میبینند
چون دیدن امر مشترکی است
****
باران چون کبوتران
بر دانههایی که روی شیروانی ریخته ام
نوک میزند
تُک تُک تُک
چون کبوتران
****
گفت من آن آهوم کز ناف منریخت این صیاد خون صاف من
اى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستین
اى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوان
آن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟
گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
مولانا
چند هایکو راجع به طبیعت
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب
برگی از درخت
روی دریا افتاد
پاییز بر دوش موجها میرفت
****
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید…
فردوسی
****
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گرده گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست
****
پشنگی کوتاه
از باران تابستان
در آب
جملات زیبا در مورد طبیعت
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطره باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همیریزد، باریک به مقدار
وان قطره باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخاله خردک بدمیدهست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطره باران که برافتد به سر خوید
چون قطره سیمابست افتاده به زنگار
وان قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدهست مل زرد به دینار
وان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره میبر لب معشوقه میخوار
وان قطره باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطره باران ز بر لاله احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطره باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره امطار
چون مرکز پرگار شود قطره باران
وان دایره آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطره باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
منوچهری
****
دارایی من
خاطره گندمزار است
و کرتهای جالیز خیار
و کدو
و قلمستانهایی که سطح آن را
بوتههای پونه پوشاندهاست
دارایی من
خاطره رودخانههاست
در سراشیبیهای دره
و درختان سرسخت و کهنسال
دارایی من
دارایی موهومی نیست
ولی کسی آن را نمیبیند
و کسی آن را نمیداند
بیژن جلالی
****
منعکس
بر لب شمشیر
ابرهای نرم تابستان
****
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
****
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
شعر درباره طبیعت از شاعران بزرگ پارسی
علفهای تابستان
همه آنچه بهجا مانده
از رویاهای یک سرباز
****
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
خیام
****
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
گلبرگهای رُز کوهی
اینک میریزند و کمی بعد،
در غوغای آبشار
شعر زیبا در مورد زیبایی دنیا و طبیعت وحشی
ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.
غوکها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگها پیدا نیست، گلچهها پیدا نیست.
سایههایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایههاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
سهراب سپهری
***
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
****
آذرخشِ تابستان
دیروز در مشرق
امروز در مغرب