اشعار هاتف اصفهانی
هاتف اصفهانی، شاعر نامدار قرن دوازدهم که زیباترین و به یاد ماندنی ترین اشعار او که نوازشگر روح و روان است را با ما و در این سایت می توانید مشاهده کرده و لذت ببرید.
اشعار زیبای هاتف اصفهانی
کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بیخس و خاشاک بودی کاشکی
یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی
قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بیباک بودی کاشکی
تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی
سینهام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی
غنچهسان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینهام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی
****
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
****
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
اشعار شنیدنی هاتف اصفهانی
زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی
ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس
که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی
همه جا به بیوفایی مثلند خوب رویان
تو میان خوبرویان مثلی به بیوفایی
تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم
به چه حیله میبری دل تو که رخ نمینمایی
شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم
دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی
گرهی اگر چه هرگز نگشودهام طمع بین
که ز زلف یار دارم هوس گرهگشایی
همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس
همه کام او برآید اگر از درش درآیی
****
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی
مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کردگر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کردمن گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کردفلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کردسر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کردجا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کردگر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
****
فریاد که من از همه دیدارِ تو را
مشتاق ترم وز همه محروم ترم…*****
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد*****
گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر
ناله ی بی گریه ببین گریه ی بی ناله نگر
اشعار عاشقانه ی هاتف اصفهانی
هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کردهام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست
دل به پیغام وفا هر کس که میآرد ز یار
میدهم تسکین و میدانم که حرف یار نیست
گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست
سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست
****
داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد
بیوفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند
هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصه ی جور تو با او به جهان خواهد ماند
****
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز
لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
با اهل وفا و هنر افزون شود و کممهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز
از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی
مانند به آن قامت موزون نه و هرگزخون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا
دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز
در عشق بود غمزدهٔ بیش ز هاتفدر حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز
گل خواهد کرد از گل ما
خاری که شکسته در دل ما*****
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه ای
ورنه پای ما کجا وین راه بی پایان کجا …؟!*****
نسیم صبح عنبر بیز شد بر توده غبرا
زمین سبز نسرین خیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا*****
کرده ام از کوی یار بیهُده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر*****
تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم
به امیدی که سازم مهربان، نامهربانی را..*****
گفتم نگرم روی تو، گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو، گفتا به سلامت!گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن؟ گفت نِدامت…..*****
مگو فردا بَرت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد، یا امروز یا امشب..*****
****
هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو
به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لبها
ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت
ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالبها
اشعار کوتاه هاتف اصفهانی
چه شود به چهره زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تورا ،تو مهی و ملک جهان تورا
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر بحال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم ،بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی، چه وفا کنی
تو کمان کشیده ودر کمین ،که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین ،که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله گون ، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون ،بدل شکسته ما کنی
تو که هاتف از درش این زمان ،روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن ،ز چه رو بسوی قفا کنی
اگر تو بازایی هماره آغازست
برای دیدارت درچه ای بازستهمیشه نوری را به روی لب داری
و حرف هایت با طلوع دمسازستبه یمن چشمانت ؛ به شکل رویاها
نگاه من هردم در اوج پروازستتمام روحم را شبیه باران کن
تویی که چشمانت حدیث و اعجازستدوباره شعری از سکوت می خوانم
به لحن لبخندت ، که خوب و پررازستتو رفتی و دیگر نگاه دریا با
غروب خورشید و صدای آوازست
****
اکنون که زمین شد ز بهاران همه گل
صحرا همه سبزه کوهساران همه گل
از فرقت توست در دل ما همه خار
وز طلعت تو به چشم یاران همه گل
****
مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب
شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی
کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب
شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب
چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد
گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب
ندارم طاقت هجران چو شبهای دگر هاتف
چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب
افسوس که از همنفسان نیست کسی
وز عمر گرانمایه نمانده است بسی
دردا که نشد به کام دل یک لحظه
با همنفسی بر آرم از دل نفسی
اشعار مشهور هاتف اصفهانی
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
****
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش
پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حقبین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
****
چون شیشهٔ دل نه از ستم آسمان پر است
مینای ما تهی است دل ما از آن پر است
ای عندلیب باغ محبت گل وفا
کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است
خالی است گر خم فلک از بادهٔ نشاط
غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است
سرو تو را به تربیت من چه احتیاج
نخل رطب فشان تو را باغبان پر است
جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی
بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است
هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار
کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است
****
هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان
بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان
****
ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردینِ چشمت، مشهد من
شیرازِ من، اردیبهشت دامن تو
هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو
اشعار دلنشین هاتف اصفهانی
جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را
که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را
به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت
که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را
شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب
شبی کز روز خوشتر باشد آن شب امشب است امشب
به چشمی روی آن مه بینم از شوق و به صد حسرت
ز بیم صبح چشم دیگرم بر کوکب است امشب
دلا بردار از لب مهر خاموشی و با دلبر
سخن آغاز کن هنگام عرض مطلب است امشب
****
گل خواهد کرد از گل ما
خاری که شکسته در دل ما
از کوی وفا برون نیائیم
دامنگیر است منزل ما
مرغان حرم ز رشک مردند
چون بال فشاند بسمل ما
نام گنهی نبرد تا کشت
ما را به چه جرم قاتل ما
کار دگر از صبا نیامد
جز کشتن شمع محفل ما
بیرحمی برق بین چه پرسی
از کشته ما و حاصل ما
خندد به هزار مرغ زیرک
در دام تو صید غافل ما
هاتف آخر به مکتب عشق
طفلی حل کرد مشکل ما
****
تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدنها
من و این دشت بیپایان و بیحاصل دویدنهاتو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شبها و درد انتظار و دل طپیدنها… نصیحتهای نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدنهاپر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدنهاکنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدنهاتغافلهای او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدنها
****
به گردون میرسد فریاد یارب یاربم شبها
چه شد یارب در این شبها غم تاثیر یاربها
به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم
ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلبها
اشعار پر محتوای هاتف اصفهانی
با حریفی که بیسبب دارد
سر آزار من بگو زنهار
گرچه از حکه در تعب باشی
… خر را به … خویش مخار
هان و هان راه خویش گیر و برو
به دم مار خفته پا مگذار
****
خون دل من چکد ز ناله من
گر به دست اندکی بیفشاری
از شکایات من یکی این است
که سپهرم ز واژگون کاری
داده شغل «طبابت» و زین کار
چاکران مراست بیزاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان با زاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی کشد به بیطاری
****
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
****
سیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرا
زمین سبز نسرینخیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا
صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا
به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی
چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا
پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا
نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال میرقصد میان باغ بر یک پا
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام میزند رعنای نارعنا
به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا
ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا
از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بیانباز آن یکتای بیهمتا
****
یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید
اشعار پرطرفدار هاتف اصفهانی
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
****
ای خواجه که نان به زیردستان ندهی
جان گیری و نان در عوض جان ندهی
شرمت بادا که زیردستان ضعیف
از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی
****
گر فاش شود عیوب پنهانی ما
ای وای به خجلت و پریشانی ماما غره به دینداری و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلمانی ما
پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی
کار دل بود که با دل نفتد کار کسی
دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم
وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی
ناامید است ز درمان …
اشعار دل انگیز هاتف اصفهانی
سید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوسگذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوسگریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوسخزان چو بگذرد از پی بهار میآید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوسبه خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
***
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروَش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
****
نسیم صبح عنبر بیز شد بر توده غبرا
زمین سبز نسرین خیز شد چون گنبد خضراز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا