متن در مورد کافه گردی و قهوه خوردن
جملات زیبا در مورد کافه گردی
امروز نه چایم دارچین داشت
نه قهوه ام شکر…
نه اینکه نخواهم
حوصله اش را نداشتم…
یعنی می دانی!
امروز نبودم…
نه!
امروز اصلا نبودم…
من که خیلی وقت است
نیستم…
راحت بگویمت:
امروز تو باید می بودی…
همه روزها به کنار!
تو امروز را عجیب به من
و به چشم های منتظرم
بدهکاری !
***
گاهى باید رفت…
همه چیز را جا گذاشت…
همان جایى که دلت راجا گذاشتى…
باید رفت و به همه چیز پشت کرد..
باید انقدر برى که همه چیز محو شود..!
و فقط تو بمانى و تنهاییت!.
در ان لحظه باید قهوه اى نوشید…
تلخ تلخ..
و خیالت را خوش کن…
که شاید تنها پایان تلخت همین قهوه ات باشد!!….
***
چای ؟
قهوه ؟
نسکافه ؟
نمی دانم!
هر کدام دیرتر خنک و تمام شود
تا بهانه با تـو بودنم بیشتر شود
دلنوشته های کافه ای
بوی تو که در مشام قهوه خانه می پیچد
بهار با هر چه گل و پرنده از پوست ما می گذرد
تو اگر نبودی آسمان ما ستاره نداشت
***
دلم تنگ میشود
گاهی برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه» داغ
سه «روز تعطیلی» در زمستان
چهار «خنده» بلند
و
پنج «انگشت» دوست داشتنیمصطفی مستور
***
ولی لانگ دینستنس هر بدی که داره این حسن رو هم داره که دادن دنگ کافه اون وجدانت رو اذیت نمیکنه
شعر در مورد کافه و قهوه
عادت کردهام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجرهی کافه
نشستم
تا آنجا که نیامدی
خود را مهمان یک فنجان قهوه کردم
صبر دیرش شد
رفت.
اما هنوزم منتظرت بودم
قهوه هم چه میزبان کم طاقتی ست
او هم رفت
ساعت هم دیرش شد
تند و تند دور خودش میچرخید.
اما هنوزم منتظرت بودم
نگرانی اومد
دلم سراغ بی قراری رو گرفت
فنجان قهوه باز هم آمد
و دلم خواست که باز هم بنشینم منتظر
این بار
گفتگو با فنجان قهوه بیشتر طول کشید.
اما باز هم نیامدی
او رفت
و من هنوزم منتظرت هستم
شاید فنجانی قهوه
دوباره تنهاییام را پر کند.
اما جای لبخند تو را
چه چیزی میتواند پر کند؟
منتظرم، دیر نکنی
برای هدیه همان لبخند کافی ست
***
کافههای شب
نام داستانی غمانگیز است
داستانی از رویا و رقص و ابر
از گمشدگی
از جوانیهای خالکوبی شده
و ما
شکستخوردگان این داستانیم
قهرمانانی
تهنشینشده در قهوه و شب
جملات عاشقانه راجب قهوه
کافههای شب
نام داستانی غمانگیز است
داستانی از رویا و رقص و ابر
از گمشدگی
از جوانیهای خالکوبی شده
و ما
شکستخوردگان این داستانیم
قهرمانانی
تهنشینشده در قهوه و شب
احتیاجی به مستی نیست
یک فنجان قهوه هم دیوانه ام می کند
وقتی میزبانم چشمان تو باشد …
***
خیلی دوست دارم باهات همه کافه های شهرو بگردم اما خب متاسفانه مامانم نمیذاره :)))
شعر در مورد کافه گردی
بگذار راههایی بیتو را بروم
صندلیهای بیتو را بنشینم
و قهوهخانههایی که تو را به یاد ندارند
***
روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه
هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…
خودت نیستی خیالت که هست…
یک جمعه
تنهایی ات را
به قهوه مهمان می کنم
تلخ تلخ
متن عاشقانه در مورد رفتن به کافه در کنار عشق
یک حبه قند در فنجان قهوه تلخ شیرین نمیشود
دو حبه قند در فنجان قهوهی تلخ شیرین نمیشود
سه حبه، چهار، پنج…
اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ
نه…
اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمیشود
***
یک حبه قند در فنجان قهوه تلخ شیرین نمیشود
دو حبه قند در فنجان قهوهی تلخ شیرین نمیشود
سه حبه، چهار، پنج…
اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ
نه…
اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمیشود
***
عادت کردهام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجرهی کافه
شعر در مورد کافه تنهایی
قدم زنون تو خیابون میرم به سمت کافه
دلخورم از دست خودم از دست تو کلافه
میرم تا باورم بشه این وضع و حال و روزم
میرم تا شاید بتونم دل به نگات بدوزم
میرم تا کاری بکنم که دلم آروم بگیره
میرم تا شاید بمیرن این ثانیه های تیره
وقتی جای خالیه تو به دلم آتیش می زنه
نگران چیزی نباش جای تو تو قلب منه
تو رفتی و شکوندی این قلب و این احساس
که هنوزم آثارش همونجا پابرجاس
پشت میز نشستم و ذهنم خیال می بافه
دلخورم از دست خودم از دست تو کلافه
دیگه راهی ندارم تو مشت من یه تیغه
چیزی نمی فهمم انگار این صدای جیغه
چشمهایش “قهوه” ای بود
و به حق فهمیده ام که
“قهوه” از سیگار و قلیان اعتیاد آور تر است…
***
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من تو ، غروب ، کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
متن سنگین قهوه خوردن
دلم خلوتی ساده میخواهد …
چند خطی شعر فروغ فرخزاد
با دو فنجان قهوه
کمی سکوت
و او، که پایان هر قطعه
دستش را زیر چانه بزند و بگوید:
باز هم بخوان…
***
گاهى باید رفت…
همه چیز را جا گذاشت…
همان جایى که دلت راجا گذاشتى…
باید رفت و به همه چیز پشت کرد..
باید انقدر برى که همه چیز محو شود..!
و فقط تو بمانى و تنهاییت!.
در ان لحظه باید قهوه اى نوشید…
تلخ تلخ..
و خیالت را خوش کن…
که شاید تنها پایان تلخت همین قهوه ات باشد!!….
قهوهات را بنوش و باور کن
من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی
که به تکرار میکشد فالم
محمد علی بهمنی
دلنوشته های کافه
زیر بارون بهاری توی کافه
پیشه تو بودن برای من مثل یه رویاست
***
ته فنجان قهوهام!
کف دستم یا پیشانیام را ببین!
چیزی نمیبینی؟
مثلا” خطی حرفی یا چیزی که بتوان تو را به من نسبت داد؟
***
بعد از یک فنجان قهوه و دو نخ سیگار
به هوایی سرد برمی گردم
در پی رویاهایم …
در پی تو …
شعر در مورد کافه و دوست
داستان قدم هایم را که بگویم
کفش های تصادفی
دهانشان باز می ماند
و چراغ های چشمک زن
مسیر کافه های شلوغ را
سبز و زرد و قرمز می شوند
در بیداد صدا و صدا
بخار قهوه تنهایی
هیاهوی عبور را می بلعد
و من همچنان
چشم دوخته ام به فشار قلم
روی کاغذ همیشه هیچ
در کافه، کنج دیوار،
روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم!
حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود
***
دلم خلوتی ساده میخواهد …
چند خطی شعر فروغ فرخزاد
با دو فنجان قهوه
کمی سکوت
و او، که پایان هر قطعه
دستش را زیر چانه بزند و بگوید:
باز هم بخوان…
متن صبح بخیر با قهوه
آفتاب…
به مزارع قهوه ی چشم های تو…
که می رسد….
صبح می شود…
چشم وا کن…
که دلم لک زده است…
برای نوشیدنِ فنجان فنجان عشق…
***
قهوهات را بخور
آرام گوش کن
شاید با هم دوباره قهوهای نخوریم
و فرصت دیگری نباشد
برای حرف زدن
نزار قبانی
هر آدمی یه روزی یه جایی مجبور میشه خودشو جا بذاره و بره
تویِ یه کافه یه خیابون یه شهر تو دل یه آدمـ...
#دلنوشته
شعر نو درمورد کافه
بلاخره پیدا کردم!
کافه ی خیالم رو
میز یک نفره
با دو تا قهوه ی تلخ
***
دلم خلوتی ساده می خواهد …
چند خطی شعر فروغ فرخزاد
با دو فنجان قهوه
کمی سکوت
و او، کہ پایان هر قطعہ
دستش را زیر چانہ بزند و بگوید:
باز هم بخوان…
***
در کافه، کنج دیوار،
روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم!
حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود !
متن عاشقانه قهوه
قهوه چشمان توست
تیره، تلخ، اما آرام بخش و اعتیاد آور
این گونه نیا که هر از چند گاهی باشد
نیا دنیایم را آرامشم را سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم …
که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم
از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش میکنم
نیا لعنتی
اینگونه گذرا نیا …
***
عادت کرده ام به طعم قهوه
به آد مهای پشت پنجره کافه
دست هایی که می روند
آدم هایی که نمی مانند
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی
یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…
شعر در مورد کافه دنج
سرزنشت نمیکنم
که دیگر این کافه ی قدیمی هم
حوصله ی خط خطیهای همیشه ام را ندارد
دود سیگار ریه های شعرم را سرطانی کرده
و قژ قژ صندلیهای لهستانی
به احترام بودنم
حتی لحظه ای
سکوت نمیکند
درون فنجانم به دنبال فالی از”رهایی”میگردم
و آل پاچینوی روی دیوار تلخ تر از همیشه میخندد…
خیابانهای زیادی مانده که باهم قدم نزدیم
کافههای زیادی هست
که قرارگاهمان نشده
و جاهای زیادی هست
که نرفتهایم
جهان بی تو جای خوبی برای ماندن نیست!
***
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه
بوی برف نو که می بارید
و دست هایی که روی پیانو می رقصید
فرصت عاشقی کردن بود ، جای تو خالی اما
متن بیو اینستا درباره قهوه
دلم نه عشق میخواهد نه دروغ های قشنگ
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگ های پر ادعا
دلم یک فنجان قهوه داغ می خواهد
یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد …
***
گارسون کمی شکر و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
یک حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود
دو حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود
سه حبه، چهار، پنج…
اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ
نه …
اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمی شود
کافه متن ادبی
بوی قهوه به قدری زیباست که
نمیتونه متعلق به این جهان باشه .️..!
اونم کنار یار!
***
پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست
فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش
لبخند می زند : روز برفی قشنگیست
***
توی کافه فال قهوه انگاری به اسمه اونه
شکل گاوگاوه وحشی درجش مرز جنونه
داره جون میده رو فنجون بختی که سیاهو تاره
پنجره چشماشو بسته پنجره پره غباره
میگف اینبار لبه کافه میخواد چشماشو ببنده
که همه بگن غریبس که کسی بهش نخنده
تو چشاش یه موج حسرت پره غصه های مادر
منقل و بساط بابا سیا بختییه یه خواهر
توی کافه فال قهوه انگاری که اسمه اونه
شعر درباره کافه چ
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی
***
سرمای نبودنت آنقدر عمیق است که دیگر گرمای این فنجانهای قهوه هم بی فایده است…
بیا که همهی فصلهای من بی تو زمستان است!
متن زیبا در مورد نوشیدن قهوه کنار همسر
آفتاب…
به مزارع قهوه ی چشم های تو…
که می رسد….
صبح می شود…
چشم وا کن…
که دلم لک زده است…
برای نوشیدنِ فنجان فنجان عشق……
***
قهوهات را بخور
آرام گوش کن
شاید با هم دوباره قهوهای نخوریم
و فرصت دیگری نباشد
برای حرف زدن
نزار قبانی
***
این روزها تلخ ترم از قهوه ای
که تو را قسمت فال من نکرد