شعر سفر
اگر شما یار سفر کرده یا عزیزی در سفر دارید و یا قصد سفر کردن دارید و برای کپشن فضای مجازی به دنبال شعر سفر مناسب هستید، پست زیر برای شماست.
شعر تک بیتی با مضمون سفر
درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
****
ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
****
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانه جان کرد عشق خانه پردازت
ای دل به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
گزیده شعر درباره سفر در قالب سنتی
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکنپ
مولانا
****
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
چشمی به رهت دوختهام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
شهریار
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
وحشی بافقی
****
دلتنگ توام جانا هردم که روم جایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی
رفتم که سفر شاید درمان دلم گردد
رفتن نبُوَد چاره وقتی که تو اینجایی
از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام
بیهوده سفر کردم وقتی که تو ماوایی
تلخ است همه عمرم از شدت دلتنگی
یا سوی تو باز آیم، یا اینکه تو میآیی!
فاطمه صالحی
شعر دوبیتی ناب درباره سفر
در بادیه عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
مولانا
****
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
****
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
سعدی
همی دلت بتپد زو به سان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد
ز منزل دلت این خوب و پر هنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
ناصر خسرو
****
تو رفتهای که بیمن تنها سفر کنی
من ماندهام که بی تو شبها سحر کنم
تو رفتهای که عشق من از سر به در کنی
من ماندهام که عشق تو را تاج سر کنم
فریدون مشیری
شعر عاشقانه درباره سفر
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو
همدم دردم و این درد، کشیدن دارد
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
حافظ
****
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
****
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
بسته ام بار سفر
یار به همراهم نیست
چشم من آب فقط
پشت سرم میریزد
شعر احساسی درباره سفر
بین مبدأ و مقصد
میان بودن و رفتن
شدن تا اوج انسانی
سفر روئیدن
تک غنچه ای از آشناییها
نه تنها دیدن یک ظاهر زیبا
****
سفرها گاهگاهی
پرسه درپس کوچهها
خاطرات پرتلاش
زندگی سازست
میان زندگیهایی که
نیکی وام دار اوست
هم گامی ما با مردمان
پاک پر زحمت
نه تنها گردشی
از روی خودخواهی
****
سفر گاهی لمیدن
در میان ماسهها
در هم نوائی با صدای آب
کف بر لب
نه تنها دیدن یک کشتی زیبا
که یک لنج شکسته
درمیان پنجهی طوفان
زمانی گشتن در ساحل زیبا
به هنگامی که قلیانها
خروشی تازه میدارند
و لیوانهای چای گرم
پر میگیرد از دست به دستی
و عطرش در فضا آکنده میگردد
****
و در مسیر سفر
راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی اشاره می کردند.
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم.
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه میکردند.
****
سفر از دل مادر به زمین ساز شود
وقتی که از نیستی چشمت به جهان باز شود
سفر آغاز شود
سفر همواره با ماست
بی سفر دنیا نیست
سفر زمین به دور خورشید
یا سفر ماه به دور خورشید
شایدسفر کهکشان در طول زمان
و سفر فصلها در گردش سال
سفر همواره بجاست
شعر غمگین درباره سفر
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
من به که پیغام دهم؟
به پرستو که مسافرت میکند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟
****
بگذار
تو را میان خویشتن و خویش بگویم
میان مژگانم و چشم
بگذار
اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا با گل نم باران
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری
****
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم مسافرت دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
و چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من
به گریز میاندیشم
****
بی تو هم می شود زندگی کرد و قدم زد،
چای خورد،
فیلم دید،
مسافرت رفت
فقط
بیتو
نمیشود به خواب رفت
شعر نو درباره سفر
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمیدانی
سفرت روح مرا به دو نیم میکند
****
بهار
رویش توست
آنگاه از سفر اعماق زمین باز میگردی
با تیک تاک حیاتی دیگر
تو
با بهار می آیی
و زمستان از پنجرهام میگریزد
****
اگر نشانیام را بپرسند
میگویم
تمام پیاده روهای جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان میدهم
میدانم که سفر کردن به دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست
****
به آرامی آغاز به مردن میکنی
و اگر سفر نکنی
تو اگر کتابی نخوانی
شاید اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
****
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته ز اینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن جا که باشد، به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی
شعر نو احساسی درباره سفر
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه مسافرتی بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
****
ای بانویی که دستانت
فرهنگ مرا ساخت
بگذار
بر آینه ی دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر توشه ای برگیرم
بگذار
روی پیانو به خواب روم
****
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
آن روز که میبستی بار سفرت را
گفتی به پدر هر که هنر داشته باشد
باید برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
برگرد، سفر طول کشید ای نفس سبز
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟!
شعر ناب و احساسی سفر
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بیتو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
فاضل نظری
***
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
****
ما كه میترسیم از هجرت دوست
كاش میدانستیم روزگاری كه بهم نزدیكیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
سفر بخیر مسافر من
درود برشما، وقت عالی بخیر
لطفا تفسیر دو بیت حضرت مولانا که فرمودند:
در بادیه ی عشق تو کردم سفری تابو که بیایم ز وصالت خبری در هر منزل که می نهادم قدمی افکنده تنی دیدم و افتاده سری رو بفرمائید
سپاس