شعر زندگی از مولانا
مولانا از مفاخر ادبی ایران است که بسیاری از جهانیان از شعر های او بهره می برند. شعر زندگی از مولانا در این صفحه برای شما فراهم شده است. امیدواریم با خواندن مطالب زیر اوقات خوشی در روز خود بسازید. شاد باشید.
شعر زندگی از مولانا
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
****
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای
گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
****
ماییم که از بادهی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
ای زندگی تن و توانم همه ی تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه ی توتو هستی من شدی از آنی همه ی من
من نیست شدم در تو از آنم همه ی تو
سری جدید اشعار مولانا در مورد زندگی
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
****
من اگر دستزنانم، نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم
خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
****
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده ست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همی گفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو می گفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی می ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
اشعار مولانا درباره عشق
اینجا کسی است پنهان
چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفتهاینجا کسی است پنهان
هم چون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
****
روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنمای خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
****
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
در کنج ویران مــــانده ام، خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم، کاشـــــانه را گم کرده ام
در قالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام، چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخوانْد با خود این غزل؛ دیوانه را گم کرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود میسرود، پروانه راگم کرده ام
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن می رویم عزم تماشا که راستنوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
****
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان، ساقیا
بر دست من نه جام جان،ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان، ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان، ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه، گدا رویی مکن در بزم سلطان، ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفهی آن پیر نه.
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان، ساقیا
رو سخت کنای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان، ساقیا
بر خیزای ساقی بیا،ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا
مجموعه شعر مولانا
گر ز مسیح پرسدت،
مرده چهگونه زنده کرد؟بوسه بده به پیش او،
بر لب ما که این چنین
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
****
انچه رفت از عشق
او بر ما مپرس…
****
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانماز این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانمبه درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانممیان خانهات هم چون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانممنم همراز تو در حشر ودر نشر
نه چون یاران دنیا میزبانممیان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانماگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بیزبانمهمیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
شعر زیبای زندگی از مولانا
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
****
اشعار مولوی
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر شخصی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
****
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنک، چون شیشه شو.
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان میاحمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندر گذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
****
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شماسینه های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما
****
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزمخورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم
اشعار زیبای مولانا
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باددیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
****
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
****
روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنماي خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
****
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
اشعار حکیمانه مولانا
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
****
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
****
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ رابار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ راتا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
****
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مراجان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
****
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
اشعار مولانا درباره تنهایی
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
****
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم ؟!
****
اینجا کسی است پنهان
چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفتهاینجا کسی است پنهان
هم چون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
آمد بهار جانها
ای شاخ تر به رقص آ
اشعار زیبا از مولوی
صد نامه فرستادم
و صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
***
من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا
بیمارِ غمم عین دوایی تو مرابیبال و پر اندر پیِ تو میپرم
من کاه شدم چو کهربایی تو مرا
****
اي دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هردو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان