داستان های عاشقانه کوتاه با پایان خوش

شما در این قسمت می توانید داستان های عاشقانه کوتاه با پایان خوش را بخوانید. امید است همه لحظاتی پر از عشق و محبت را تجربه کنند.
داستان های عاشقانه کوتاه با پایان خوش
وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانههایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.
وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانیام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت میشه.»
و ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز میکردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچهمون کمک کنی.»
زمانی که ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همانطور که بافتنی میبافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.
آن زمان که ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.
در ۷۰ ساله شدنت من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالیکه روی صندلی راحتیمان نشسته بودیم، من نامههای عاشقانهات را که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی، میخوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.
۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.
****
وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.»
ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.
وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمیگذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.
****
من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «میخواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شدهام.» او درحالیکه پریشان شده بود، با تعجب پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم.»
انتقام شیرین است.
سه سال بود با هم زندگی میکردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: «مری، دوستت دارم…»
من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم!
با خودم فکر کردم: «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز بنویسم که دوستت دارم!»
داستان های عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب
صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباسهایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موجهای روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جملهای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد میآورد.
سعید درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونهاش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفسهایش لاله گوش مرجان را نوازش میکند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»
در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت میکرد. رژ لب قرمزش را از لابهلای خرت و پرتهای کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:« من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»
و درحالیکه هنوز گونهاش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.
****
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغها را میشمردم تا بیاید. بهشان سنگ میانداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده، داشت میپژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامالاش کردم، بهش گَند زدم. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقهی پالتویم را بالا دادم، دستهایم را توی جیبهایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدمهایش و حتی صدای نفسنفسهایش را هم میشنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههایش را میشنیدم. میدوید و صدایم میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد نالهای کوتاه توی گوشهایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. بهرو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و رانندهاش داشت توی سرِ خودش میزد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان میرفت.
ترسخورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بستهی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت رانندهی بختبرگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!
وقتی بیست سالم بود، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشقهای اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داده بود.
گاهی وقتها وسط کلاس حس میکردم داره من رو یواشکی دید میزنه، ولی تا برمیگشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز میخندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، با اینکه حدس میزدم شاید کنف شم ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم، عطر میزدم، کلی به خودم میرسیدم،توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیکترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
****
روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم!
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوستداشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جوابهای دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامهای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بهخاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمیتوانی حرف بزنی، پس دیگه نمیتوانم عاشقت بمانم!
حالا که نمیتوانی برایم آنطوری باشی، پس من هم نمیتوانم دوستت داشته باشم!
حالا نه میتوانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمیتوانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آنچیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل میخواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…
داستان های عاشقانه جالب و کوتاه با پایان خوش
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
****
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»
پسر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
****
مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارمو وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.
انگار با لبخندش به همسرش خبر میداد که نامهاش به دست او رسیده است.
این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل میکند.
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ 5 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ. ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.
ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ.
****
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. او عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گلهاش در نزدیکی او باشد؛ کلبهای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.
به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش و دختر عمو هم عاشق او میشود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آنها مخالفت میکرد و لذا بین این دو یار فاصله حکم فرما بود.
جوان در طول روز و هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی میپرداخت و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.
این رمز و راز بین آنها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حملهور شده و گله از وحشت پراکنده میشود، دزدان از چوپان میخواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی میرود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:
عامی دتر جان عامی دتر جان!های های
گله ره بردن – رَمه ره بردن
کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن
رمه ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان!
گله ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان عامی دتر جان! های های
چادر به سرکن
مله خور کن
سر و همسرون
عامی پسرون
همه خور کن
همه خور کن
ترجمه شعر:
های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سالهایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن.دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد.
داستان های مینیمال عاشقانه با پایان خوش
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت میکرد و همواره به او زخم زبان میزد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمیخواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرفهای پسر توجهی ننمود و با بیاعتنایی او را ترک کرد.
چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند.
پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول میدهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید.
و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق میتواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.
دختر که احساس ناامیدی شدیدی میکرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمقها هستم!
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بینتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
****
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را میشناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس مینل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظرهالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت، اما چهرهاش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد. بلند قامت و خوش اندام، موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفتهام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که میتوانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس مینل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص میشود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
****
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه هاي سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح کـه می شد، میدانستم همین حالا زنگ می زند!
پله ها را پرواز می کردم و برای اینکـه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله مینویسم و انها هم پاسخم را می دهند. حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت. آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش می گرفت. هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد. فقط یکبار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکـه یک روز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. ما را کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، بـه دخترم میگویم: مـن باز می کنم! سال هاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش می گفت: می دانی که من هیچ وقت نمی گذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی. شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.
چشمانش را باز کرد. دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید. درضمن این نامه برای شماست! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.
الان که این نامه را می خوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون می دانستم اگه بیایم هرگز نمی گذاری که قلبم را به تو بدم. پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم. امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بی نهایتدختر نمی توانست باور کند. او این کار را کرده بود. او قلبش را به دختر داده بود.
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم
داستان زیبای عاشقانه کوتاه با پایان خوش
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام میتپید؛ اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پر نکرده بود.
مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی میکنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.
****
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد؛ اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام؛ اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند؛ اما یادآور عشقی هستند که داشتهام.
****
امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پر کنند.. پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بیهیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود؛ اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
داستان عاشقانه زیبا با پایان خوش
سال ۱۹۴۲ بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی دزدیده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی ها تنفر خاصی از نازی ها داشت.
وقتی افسر ۲۰ ساله اس اس به نام فرانز در یادداشتی به او گفت:عاشق او شده، هلنا با نفرت آن را مچاله کرد. او حتی به فرانز نگاه هم نکرد. با این وجود فرانز به رفتار دوستانه با او ادامه داد. به او غذای اضافه می داد و در برابر سایر نگهبانان از او حفاظت می کرد. یک روز فرانز خواهر هلنا را از مرگ در اتاق گاز نجات داد و شخصا او را تا کمپی که هلنا در آن بود اسکورت کرد. خواهران به هم پیوستند و این برای هلنا کافی بود تا به فرانز فرصتی بدهد. آن ها با هم رابطه عاشقانه داشتند ولی وقتی جنگ تمام شد راهشان از هم جدا شد. با این حال وقتی هلنا به دادگاه رفت درباره شخصیت او شهادت داد و زندگیش را نجات داد.
****
دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. در واقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت.
یک روز جاناتان توئیت کرد که عاشق دونات است. گرچه آن ها هرگز رو در رو ملاقات نکرده بودند، اما ویکتوریا با یک پاکت دونات به کتابفروشی رفت. آن ها را روی کانتر گذاشت و فرار کرد، چون خجالت می کشید. جاناتان بعد از کار به ویکتوریا پیشنهاد داد با هم بیرون بروند. اکنون سه سال و نیم از آن زمان گذاشته، آن ها با هم ازدواج کرده و جاناتان یک نویسنده حرفه ای شده است.
***
وقتی خوزه ۱۶ ساله بود به خاطر یک قتل درجه دو به ۲۰ سال زندان محکوم شد. او بعد از گذراندن کل دوران بزرگسالی خود پشت میله های زندان، زمان زیادی داشت تا به اشتباهات نوجوانی خود فکر کند. او در کلاس های معتبر کالج در داخل زندان شرکت کرد و در وبسایتی ثبت نام کرد که آن ها را با کسانی که مایل بودند دوست مکاتبه ای آن ها شوند آشنا می کرد. خوزه با بری موریس آشنا شد. آن ها نامه هایی برای هم می نوشتند که ۲۰ – ۲۵ صفحه بود.
بری هیچ عکسی از خوزه ندیده بود، اما عاشق او شده بود. او احساس کرد خوزه با وجود تجاربی که دارد ارزش زیادی برای زندگی دارد و بلوغی در او می دید که هرگز در مردان دیگر ندیده بود. بعد از یک سال نامه نگاری، بری او را در زندان ملاقات کرد. یک سال بعد از ملاقات، تماس تلفنی و نامه نگاری، خوزه از بری خواستگاری کرد. آن ها در سال ۲۰۱۳ وقتی هر دو ۲۳ ساله بودند ازدواج کردند. بری قصد داشت به دانشگاه پزشکی برود و منتظر آزادی خوزه بماند. خوزه در سال ۲۰۲۰ آزاد خواهد شد.
***
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آنها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آنها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانوادهشان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل میخرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آنها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.