اشعار معروف فارسی | شعر معروف از شاعران مشهور ایرانی

اشعار زیبا و معروف فارسی
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو
بر خواهی گشت،
پای هر پنجره مات…
می نشستم به تماشا، تنها
گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز میگشتم، هیهات!
چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!فریدون مشیری
***
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه كسی برخیزد؟ (حمید مصدق)
***
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی, حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خوابآلود لالا چرا؟
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد زهم دنیا چرا؟
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
شعر کوتاه ادبی
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
هوشنگ ابتهاج
***
تـو را مـن چشم در راهم
شباهنگام
کـه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تـو را مـن چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم کـه بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت کـه بندد دست نیلوفر بـه پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
مـن از یادت نمی کاهم
تـو را مـن چشم در راهم…
***
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده ی کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
ای ساربان آهسته ران، سعدی شیرازی
شعر عاشقانه شهریار به ثریا
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیباغزلیات سعدی
***
اول رخ خود به ما نبایست نمود
تا آتش ما جای دگر گردد دود
اکنون که نمودی و ربودی دل ما
ناچار ترا دلبر ما باید بودابوسعید ابوالخیر
اشعار عارفانه مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان رانفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان راز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان راز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان راچو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان راچو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان راچه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان راز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان راجهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان رابه سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان راز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران رامنگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران راغم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان رابطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
***
اگر تو نبودی
من کاملا بیکار بودم
هیچ کاری
در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تورسول یونان
شعر کوتاه از شاعران مشهور ایران
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر
***
با تازیانه هـای گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده اسـت
جان سختی ام نگر، کـه فریبم نداده اسـت
این بندگی، کـه زندگیش نام کرده اسـت
سراپا اگر زرد و پژمردهایم / ولی دل به پاییز نسپردهایم… (قیصر امینپور)
اشعار کوتاه معروف
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
حسین منزوی
.
***
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم میرود
با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمیدارم جفا کار از فغانم میرود
نه تو می مانی و نه اندوه، سهراب سپهری
***
حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
***
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
بغض چندین سالهی ما باز شد / یا علی گفتیم و عشق آغاز شد (محمود اكرامی).
***
ای سرنوشت، ازتو کجا میتوان گریخت؟
مـن راهِ آشیان خود از یاد برده ام
یکدم مرا بـه گوشۀ آسان مرا رها مکن
با مـن تلاش کن کـه بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
مجروح دگر بزن کـه نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
اشعار کوتاه شاعران
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
خیام
***
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
کاظم بهمنی
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب…
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد
پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت
شعر احساسی و معروف ایرانی
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشومابوسعید ابوالخیر
***
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون مـن نجست اسرار من
سر من از نالهی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست…مولانا
***
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیستفروغ فرخزاد
اشعار کوتاه از شاعران گمنام
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب
و کمی پنجره…قیصر امین پور
***
ای سرنوشت، هستی مـن در نبرد توست
بر مـن ببخش زندگی جاودانه را
منشین کـه دست مرگ زبندم رها کند
محکم بزن بـه شانه مـن تازیانه را
***
یاد ایامی که هر دَم یاد ما بودی بخیر
محمد حسین رحمتی
***
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو / شرح دهم غم تو را نكته به نكته مو به مو (طاهر قرهالعین)
در راه زندگانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
***
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
خواجه عبدالله انصاری
***
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنمچنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنمعیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنمچگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنماگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنمطراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنمبیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
***
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همان گونه خواهم راند
نه بـه آبیها دل خواهم بست
نه بـه دریا ـ پریانی کـه سر از آب بدر می آرند
اشعار معروف سعدی
روی تو خوش می نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیباسعدی
زندگی کردن من مُردنِ تدریجی بود / آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم (فرخی یزدی)
***
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
مولانا
***
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمعروز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعرشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمعگر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمعدر میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمعدر شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعبی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعکوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمعهمچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمعسرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمعآتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت میگذارم
و عاشق میشوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر استجلیل صفر بیگی
***
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر بـه سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
اشعار عاشقانه
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
رهی معیری
***
زندگانی، خواه تیره، خواه روشن / هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا! (گلچین گلیلانی)
پشت دریا شهری ست
کـه درآن وسعت خورشید بـه اندازه چشمان سحرخیزان اسـت
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت…
شعر کوتاه غمگین
ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای
چون دیگران بخند به غم های ما توهم
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم
فاضل نظری
***
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی
منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
***
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان منمولانا
اشعار کوتاه شاعران ایرانی
حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب
مهستی گنجوی
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد بـه مـن
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
***
و این منم! / زنی تنها در آستانهی فصلی سرد (فروغ فرخزاد)
شعر کوتاه عارفانه
بیخبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟!
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟!
شیخ بهایی
***
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
ملک الشعرای بهار
***
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراجفاضل نظری