اشعار عطار نیشابوری | بهترین شعرهای عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوری
عطار نیشابوری شاعر قرن ششم بود. در این پست مجموعه زیبا از اشعار عطار نیشابوری | بهترین شعرهای عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوری گردآوری شده است.
اشعار عاشقانه عطار نیشابوری
آتش عشق تو در جان خوش تر اسـت
جان ز عشقت آتش افشان خوش تر اسـتهر کـه خورد از جام عشقت قطره اي
تا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت
****
سر نفس نهم پای کـه در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شدرو کـه در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
****
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماستتا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
اشعار زیبا از عطار نیشابوری
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماند بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
****
گر قهر كنی سزاي آنم ور لطف كني سزای آنی
صد دل بايد بـه هر زمانم تا تو ببری بـه دلستانی
گر بر فكني نقاب از روي جبريل شود بـه جان فشانی
كس نتواند جمال تو ديد زيرا كه ز ديده بس نهانی
****
نه نه، كه بـه جز تو كس نبيند چون جمله تويي بدين عيانی
در عشق تو گر بمرد عطار شد زنده دايم از معانی
اشعار عاشقانه عطار نیشابوری برای پروفایل
مجمعی کردند مرغان جهان آن چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
****
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه با جایگاهی می آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند
****
هد هد آشفته دل پر انتظار در میان جمع آمد بی قرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید حضرت و هم پیک غیب
پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید
****
منم و گوشه ای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
اشعار کوتاه عطار نیشابوری
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن بـه جمال خویشتن مشکل مایک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش کـه کوزهها کنند از گل ما
هر کـه از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی خود و بی خرد و بی خبر و حیران شد!
****
جانا مرا چه سوزی، چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی، چون دل دگر ندارم
****
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
گر ز من بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
شعر کوتاه و بلند عطار در وصف خداوند
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی می کنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پرده دری است
پرده زین کار مکن باز امشب
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
می کند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
****
خداوندا توئی دانای عالم
ز عالم برتری و از جان عالم
****
من بغیر از تو نه بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین و ای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیاد
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان
عالمان در علم او درمانده اند
عارفان از عرف او وامانده اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
اشعار عطار درباره عشق
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟!
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
****
عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق
***
عشق جانان همچو شمعٖم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوختعشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بـر هم عود و هم مجمر بسوخت
***
چو مویت مشکبار آمد سفر کن
سحرگه بر صبامویی گذر کنمرا مویی ز حال خود خبر ده
ز مویت مژده باد سحر ده