اشعار جامی
نورالدین عبدالرحمن جامی، ادیب، شاعر و عارف بزرگ و نام آشنای ایرانی، خاتم شعرای پارسیگو و از بزرگترین شاعران پس از حافظ شیرازی است. وی در طول زندگانی خود چندین کتاب نگاشت که معروفترین انها، بهارستان، دیوان اشعار جامی، هفت اورنگ، شواهد النبوه و نفحات الانس است.
گزیده بهترین اشعار و مجموعه شعر و غزلیات عاشقانه و عارفانه کوتاه و بلند
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزقطیلسانان
ردای نور بر عالمفشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامهافروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرماند در منزلبریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازهنقشی مینمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقشها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بیقلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست
که آن را دست دانائی سرشتهست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشتزن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نهای مشغولخاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
****
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راستجمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برونبلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو رانه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده و هست و هستی تویی
****
هست با نیست ، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق ، نقش هستی بستسایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!
درین محنتسرای بی مواسا
به نعمتهای خویشام کن شناسا!
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایشپیشه گردان!
ز تقویم خرد بهروزیام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزیام بخش!
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!
گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!
ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!
سخن را خود سرانجامی نماندهست
وز آن نامه بجز نامی نماندهست
درین خمخانهٔ شیرینفسانه
نمییابم نوایی ز آن ترانه
حریفان بادهها خوردند و رفتند
تهیخمها رها کردند و رفتند
نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کفاش ز آن باده، جامی
بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری
اشعار خواندنی، عاشقانه، کوتاه و بلند جامی
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمونمشو غره حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خوی اش همه ناخوش است
****
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کندبیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشیدزنگ زدود آینه باغ را
خال سیه گشت رخ راغ رادید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوهسبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشاننادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه فیروزهفامفاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگتیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفرازپایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جایبر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرههتیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرامهم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به همزاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار رابا دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار اوباز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جایبر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشیددر پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چارعاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموختهکرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
****
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزیبا بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!ابر شو! تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی
شعر زیبای از جامی
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسیتا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
****
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستراز دفتر عشق نکته میراند
و افسانه عاشقان همی خواندخر گم شدهای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کردزد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروزنی محنت عشق دیده هرگز
نی داغ بتان کشیده هرگزبرخاست ز جای سادهمردی
هرگز ز دلش نزاده دردیکان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهرخر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افساراین را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیستسرمایه محرمی ز عشق است
بَلک آدمی آدمی ز عشق استهرکس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیستجامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوندجز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازآن خمش شو
****
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق استخاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفتدل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان استگوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلندبر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
****
ای به یادت تازه جان عاشقان
زآب لطفت تر زبان عاشقاناز تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهایعاشقان افتاده آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاندتا ز لیلی سرّ حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزدتا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگرتا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیده وامق نشد سیماببارتا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویشدر تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنیعاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوختهگرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگریدر حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیستاز دویی خواهم که یکتایام کنی
در مقامات یکی، جایام کنیتا چو آن ساده رمیده از دویی
این منم گویم خدایا! یا توئی؟گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
اشعار عاشقانه جامی
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
بودم آن روز در این میکده از دردکشـان
که نه از تـاک نشان بود و نـه از تاکـنشاناز خراباتنشینان چه نـشان می طـلبـی
بی نشان نـاشده زیـشان نتوان یافت نشان
****
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کنیکدل و یک جهت و یکرو باش
وز دورویان جهان، یک سو باشاز کجی خیزد هرجا خللیست
راستی، رستی! نیکو مثلیستراست جو، راست نگر، راست گزین
راست گو، راست شنو، راست نشینتیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف استراست رو! راست، که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشیصدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
****
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او ، دشوارترنی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
اعـیان همـه شیـشه های گوناگون بود
کـافـتاد بـر آن پـرتـو خـورشید وجودهر شیشه که سرخ بود یا زرد و کبود
خورشید در آن هم به همان رنگ نمود
شعر در وصف خداوند از جامی
طلب را نمی گویم انکار کن
طلب کن ولیکن به هنجار کنبه مردار جویی چو کرکس مباش
گرفتار هر ناکس و کس مباشطمع پای دل را به جز بند نیست
طمع کار مرد خردمند نیستطمع هر کجا حلقه بر در زند
خرد خیمه زآنجا فراتر زندمیامیز چون آب با هر کسی
میاویز چون باد در هر خسی
****
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا
سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون
****
تُرک شهرآشوب من زینسان که شد صحرانشین
خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد از این
****
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهایعاشقان افتاده آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
****
پیش آ که به بر گیرمت ار طالب عشقی
کین درد سرایت کند از سینه به سینه
غزلیات جامی
چیست دانی غنچههای ناشکفته در چمن
بلبلان بر شاخ گل دلهای پر خون بستهاند
نکته عشق به تقلید مگو ای واعظ
بیش از این باده بچش چاشنی جان بچشانجامی این خرقه پرهیز بینداز که یار
همدم بی سروپایان شود و رندوَشان
****
ای که بر زاری دل میکنی انکار بیا
گوش بر سینه من نِه بشنو زاری دل
****
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
****
الهی، کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راستنه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده و هست و هستی تویی
اشعار تک بیتی جامی
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رُخَت شبها
تاریک شبی دارم، با این همه کوکبها
****
نمودی رخ مکن منع از سرود شوق جامی را
چو بلبل جلوه گل دید نتوان ساخت خاموشش
****
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشدغم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن اواگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوهازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
****
دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبل
از آن بترس که دیگر به بوستان نرسی
****
چو مرا سوختی از غم، مکن اندیشه ز آه
کم فتد شعله به خاشاک، که دودی نکند
جامی و اشعار و رباعیات
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زداز لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشتهستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشقبی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیستهر چند که عشق دردناک است
آسایش سینههای پاک است
****
بس که در جان فکار و چشم بیدارم تویی
هرکه پیدا میشود از دور پندارم تویی
****
زورمندی مکن ای خواجه به زر
کآخر کار زبون خواهی رفتفربهت کرد بسی نعمت و ناز
زان بیندیش که چون خواهی رفت
غنچهوش از همنفسان لب ببند
خیره چو گُل در رخ هرکس مخند
رباعیات جامی و اشعار او
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیستز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
***
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرینخورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
****
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشقمیل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد