اشعار عاشقانه مولوی

اشعار عاشقانه مولوی از زیباترین و احساسی ترین فارسی است همچنین این اشعار محتوای بسیار عاشقانه و جذابی دارد که استفاده از آنها در روابط باعث ایجاد علاقه بیشتر بین طرفین میشود. سربلند و پیروز باشید
اشعار عاشقانه مولوی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود، صد جان منی…
****
گر شاخهها دارد تری
ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری
****
گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستمدر مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستمپيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستمساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستمرندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستماي مي بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستماز باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستمتا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم
خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستمهر چند به تلبيسم در صورت قسيسم
نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستمدر مذهب بيکيشان بيگانگي خويشان
با دست بر ايشان آهسته که سرمستماي صاحب صد دستان بيگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
دوبیتی عاشقانه مولوی
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده امآهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از اینجا نیستم ، كاشـــــانه را گم كرده امدرقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم كرده اماز حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم كرده امدر خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم كرده امگـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده امدر هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
****
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگوسخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگودوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگومن به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگوقمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگوگفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگوگفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگوگفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگوای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگوگفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
****
گر بیدل و بی دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم، زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم، آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
شعر عاشقانه مولانا
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزمدر پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
****
ماییم که از باده ي بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
****
صد نامه فرستادم
و صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
ای در دل من، میل و تمنا، همه تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه تو!هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
****
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
اشعار کوتاه مولانا
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادیخوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
****
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
****
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن وز هر دو جهانم بستان
بـا هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستـان
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشدوگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشدهمه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشدبه عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشدوگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشدشراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشدبه صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشدوگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشدسوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشدبه یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشدعلف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشدز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
نستعلیق اشعار عاشقانه مولانا
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گرددچون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
****
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
****
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان
که جانان جان من باشد
****
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
****
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
اشعار مولانا در مورد زندگی
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه توهرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشودصد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
****
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشستاز سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشستنور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشستدیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته امبا چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده امبی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تستبیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشستزان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشستشمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشستمن هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
****
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
****
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیمچون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیمآن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیماو به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیماین کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیمآفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیمذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیمچوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیمگر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیمنیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
اشعار مولانا در مورد خداوند
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم ، کاشـــــانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام
****
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلمدر طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
****
اي در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
****
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهٔ آنم که خموشی داند
****
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
اشعار مولانا درباره عشق
من آنِ تواَم
مرا به من باز مده
****
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
****
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شوهم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باداز هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک بادای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک بادکفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باددر خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باداین دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک بادای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک بادای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک بادخامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
اشعار مولانا درباره عشق
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزمخورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم
***
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
****
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد